از دوم محرم تا روز عاشورا {بخش اول} (روایت مصور عاشورا)
قابل استفاده برای کاروان های عاشورایی
روز شمار حضور امام در کربلا (از دوم محرم تا روز عاشورا)
در امتداد سرفصل روایت مصور عاشورا (اینجا)
نزول امام حسین علیه السلام به زمین کربلا روز پنجشنبه روم محرم سال شصت و یک بوده است
در مقتل ابی اسحاق اسفراینی آمده است که: امام علیه السلام با یارانش سیر میکردند تا به بلدهای رسیدند که در آنجا جماعتی زندگی میکردند، امام از نام آن بلده سؤال نمود.پاسخ دادند: «شط فرات» است.آن حضرت فرمود: آیا اسم دیگری غیر از این اسم دارد؟جواب دادند: «کربلا».
پس گریست و فرمود: این زمین، بخدا سوگند زمین کرب و بلا است! سپس فرمود: مشتی از خاک این زمین را به من دهید، پس آن را گرفته بو کرد و از گریبانش مقداری خاک بیرون آورد و فرمود: این خاکی است که جبرئیل از جانب پروردگار برای جدم رسول خدا آورده و گفته که این خاک از موضع تربت حسین است، پس آن خاک را نهاد و فرمود: هر دو خاک دارای یک عطر هستند!
در تذکرهی سبط آمده است که امام حسین پرسید: نام این زمین چیست؟
گفتند: «کربلا». پس گریست و فرمود: کرب و بلاء. سپس فرمود: ام سلمه مرا خبر داد که جبرئیل نزد رسول خدا بود و شما هم نزد ما بودی، پس شما گریستی، پیامبر فرمود: فرزندم را رها کن! من شما را رها کردم، پیامبر شما را در دامان خودش نشاند، جبرئیل گفت: ایا او را دوست میداری؟ فرمود: آری! گفت: امت تو او را خواهند کشت، و اگر میخواهی تربت آن زمین که او در آن کشته خواهد شد به تو نشان دهم! پیامبر فرمود: آری! پس جبرئیل زمین کربلا را به پیامبر نشان داد.و چون به امام حسین علیه السلام گفته شد که این زمین کربلاست، خاک آن زمین را بوئید و فرمود: این همان زمین است که جبرئیل به جدم رسول خدا خبر داد که من در آن کشته خواهم شد (الامام الحسین و اصحابه، 197) سید ابن طاووس گفته است: امام علیه السلام چون به زمین کربلا رسید پرسید: نام این زمین چیست؟ گفته شد: «کربلا».فرمود: پیاده شوئید! این مکان جایگاه فرود بار و اثاثیهی ماست، و محل ریختن خون ما، و محل قبور ماست، جدم رسول خدا مرا چنین حدیث کرده است ( الملهوف، 35)
گر نام این زمین به یقین کربلا بود اینجا محل ریختن خون ما بود
و در روایتی آمده است که آن حضرت فرمود: ارض کرب و بلا، سپس فرمود توقف کنید و کوچ مکنید! اینجا محل خوابیدن شتران ما، و جای ریختن خون ماست، سوگند بخدا در این جا حریم حرمت ما را میشکنند و کودکان ما را میکشند و در همین جا قبور ما زیارت خواهد شد، جدم رسول خدا به همین تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد (اثبات الهدی، ج2،ص586)
سپس اصحاب امام پیاده شدند و بارها و اثاثیه را فرود آوردند، و حر هم پیاده شد و لشکر او هم در ناحیهی دیگری در مقابل امام اردو زدند (کشف الغمه، ج2، ص47)
روز دوم محرم
در این روز حر بن یزید ریاحی نامهای به عبیدالله بن زیاد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسین علیه السلام به کربلا آگاه ساخت (کشف الغمه، ج2،ص47)
نامهی امام به اهل کوفه
امام علیه السلام دوات و کاغذ طلب کرد و خطاب به تعدادی از بزرگان کوفه که میدانست بر رأی خود استوار ماندهاند، این نامه را نوشت: «بسم الله الر حمن الرحیم از حسین بن علی بسوی سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنین، اما بعد شما میدانید که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در حیات خود فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال نماید و پیمان خود را شکسته و با سنت من مخالفت میکند و در میان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار مینماید، و اعتراض نکند قولا و عملا، سزاوار است که خدای متعال هر عذابی را که بر آن سلطان بیدادگر مقدر میکند، برای او نیز مقرر دارد، و شما میدانید و این گروه (بنی امیه) را میشناسید که از شیطان پیروی نموده و از اطاعت خدا سر باز زده، و فساد را ظاهر و حدود الهی را تعطیل و غنائم را منحصر به خود ساختهاند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کردهاند.
نامههای شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند که شما بامن بیعت کردهاید و مرا هرگز در میدان مبارزه تنها نخواهید گذارد و مرا به دشمن تسلیم نخواهید کرد، حال اگر بر بیعت و پیمان خود پایدارید که راه صواب هم همین است، من با شمایم و خاندان من با خاندان شما و من پیشوای شما خواهم بود؛ و اگر چنین نکنید و بر عهد خود استوار نباشید و بیعت مرا از خود برداشتید، بجان خودم قسم که تعجب نخواهم کرد، چرا که رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم دیدهام، هر کس فریب شما خورد ناآزموده مردی است، شما از بخت خود رویگردان شدید و بهرهی خود را در همراه بودن با من از دست دادید، هر کس پیمان شکند، زیانش را خواهد دید و خداوند بزودی مرا از شما بینیاز گرداند، و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» (بحارالانوار،ج44،ص383 به نقل از تحف العقول)
امام علیه السلام نامه را بست و مهر کرد و به قیس بن مسهر صیداوی داد تا عازم کوفه شود، و چون امام علیه السلام از خبر کشته شدن قیس مطلع گردید گریه در گلوی او پیچید و اشکش بر گونهاش لغزید و فرمود: «خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود پایگاه والایی قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز که تو بر انجام هر کاری قادری» (بحارالانوار، ج44،ص381)
سپس امام حمد و ثنای الهی را بجا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و همان خطبهای را که ما در منزل ذیحسم از آن بزرگوار نقل کردیم ایراد فرمود
پس از سخنان امام، زهیر بپاخاست و گفت: ای پسر رسول خدا! گفتار تو را شنیدیم، اگر دنیای ما همیشگی و ما در آن جاویدان بودیم، ما قیام با تو و کشته شدن در کنار تو را بر ماندن در دنیا مقدم میداشتیم.
سپس بریر برخاست و گفت: یابن رسول الله! خدا بوسیلهی تو بر ما منت نهاد که مادر رکاب تو جهاد کنیم و بدن ما در راه تو قطعه قطعه شود و جد بزرگوارت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در روز قیامت شفیع ما باشد (الملهوف،32)
و بعد، نافع بن هلال از جا بلند شد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا! تو میدانی که جدت پیامبر خدا هم نتوانست محبت خود را در دلهای همه جای دهد و چنانچه میخواست، همه فرمان پذیر او نشدند، زیرا که در میان مردم، منافقانی بودند که نوید یاری میدادند ولی در دل، نیت بیوفائی داشتند؛ این گروه، در پیش روی از عسل شیرینتر و در پشت سر، از حنظل تلختر بودند! تا خدای متعال او را به جوار رحمت خود برد؛ و پدرت علی علیه السلام نیز چنین بود، گروهی به یاری او برخاستند و او با ناکثین و قاسطین و مارقین قتال کرد تا مدت او نیز بسر آمد و به جوار رحمت حق شتافت؛ و تو امروز نزد ما بر همان حالی! هر کس پیمان شکست و بیعت از گردن خود برداشت، زیانکار است و خدا تو را از او بینیاز میگرداند، با ما به هر طرف که خواهی، بسوی مغرب و یا مشرق، روانه شو، بخدا سوگند که ما از قضای الهی نمیهراسیم و لقای پروردگار را ناخوش نمیداریم و ما از روی نیت و بصیرت هر که را با تو دوستی ورزد، دوست داریم، و هر که را با تو دشمنی کند، دشمن داریم (مقتل الحسین مقرم،194)
روز سوم محرم
عمربن سعد یک روز بعد از ورود امام به کربلا یعنی روز سوم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.(تاریخ طبری،ج5،409)
برخی نوشتهاند که: بنو زهره (قبیلهی عمر بن سعد) نزد او آمده و گفتند: تو را بخدا سوگند میدهیم از این کار درگذر و تو داوطلب جنگ با حسین مشو، زیرا این باعث دشمنی میان ما بنیهاشم میگردد. عمر بن سعد نزد عبیدالله رفت و استعفاکرد، ولی عبیدالله استعفای او را نپذیرفت، و او تسلیم شد.(طبقات ابن سعد،باب امام حسین ع،69)
برخی از تاریخ نویسان نوشتهاند: عمر بن سعد دو پسر داشت: یکی به نام حفص که پدر را تشویق و ترغیب به رفتن میکرد تا با امام علیه السلام مقاتله کند، ولی فرزند دیگرش او را بشدت از اقدام به چنین کاری برحذر میداشت، و سرانجام حفص نیز با پدرش راهی کربلا شد (الامام الحسین واصحابه،222)
خریداری اراضی کربلا
از وقایعی که در روز سوم ذکر شده است این است که امام علیه السلام قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز میهمانی نمایند (مجمع البحرین،ج5، ص461،لغه کربل)
هنگامی که عمر بن سعد به کربلا وارد شد، عزرة بن قیس احمسی را نزد امام حسین علیه السلام فرستاد تا از امام سؤال کند برای چه به این مکان آمده است؟!و چه قصدی دارد؟!
چون عزرة از جمله کسانی بود که به امام علیه السلام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم کرد، پس عمر بن سعد از اشراف کوفه که به امام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند خواست که این کار را انجام دهند، تمامی آنها از رفتن به خدمت امام خودداری کردند! ولی شخصی به نام کثیر بن عبدالله شعبی که مرد گستاخی بود برخاست و گفت: من به نزد حسین رفته و اگر خواهی او را خواهم کشت!
عمربن سعد گفت: چنین تصمیمی را فعلا ندارم، ولی به نزد او رفته و سؤال کن برای چه مقصود به این سرزمین آمده است؟! کثیر بن عبدالله به طرف امام حسین علیه السلام رفت، ابوثمامهی صائدی که از یاران امام حسین بود چون کثیر بن عبدالله را مشاهده کرد به امام عرض کرد: این شخص که میآید بدترین مردم روی زمین است!
پس ابوثمامه راه را بر کثیر بن عبدالله گرفت و گفت: شمشیر خود را بگذار و نزد حسین علیه السلام برو! کثیر گفت: بخدا سوگند که چنین نکنم! من رسول هستم، اگر بگذارید، پیام خود را میرسانم، در غیر این صورت باز خواهم گشت. ابوثمامه گفت: من دستم را روی شمشیرت میگذارم، تو پیامت را ابلاغ کن. کثیر بن عبدالله گفت: بخدا سوگند هرگز نمیگذارم چنین کاری کنی. ابوثمامه گفت: پیامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زیرا تو مرد زشتکاری هستی و من نمیگذارم به نزد امام بروی. پس از این مشاجره و نزاع، کثیر بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جریان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمر بن سعد شخصی به نام قرة بن قیس حنظلی را به نزد خود فراخواند و گفت: ای قرة! حسین را ملاقات کن و از علت آمدنش به این سرزمین جویا شو. قرة بن قیس به طرف امام حرکت کرد، امام حسین علیه السلام به اصحاب خود فرمود: آیا این مرد را میشناسید؟ حبیب بن مظاهر عرض کرد: آری! این مرد، تمیمی است و من او را به حسنرأی میشناختم و گمان نمیکردم او را در این صحنه و موقعیت مشاهده کنم. آنگاه قرة بن قیس آمد و بر امام سلام کرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسین علیه السلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کردهاند و اگر از آمدن من ناخشنودید بازخواهم گشت.
قرة چون خواست بازگردد، حبیب بن مظاهر به او گفت: ای قرة! وای بر تو! چرا بسوی ستمکاران بازمیگردی؟! این مرد را یاری کن که بوسیلهی پدرانش به راه راست هدایت یافتی.
قرة بن قیس گفت: من پاسخ این رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در این امر اندیشه خواهم کرد! پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او را از جریان امر با خبر ساخت، عمر بن سعد گفت: امیدوارم که خدا مرا از جنگ با حسین برهاند (تاریخ طبری، ج5،ص 410)
عبیدالله شخصأ از کوفه به طرف نخیله حرکت کرد و کسی را نزد حصین بن تمیم- که به قادسیه رفته بود- فرستاد و او بهمراه چهار هزار نفر که با او بودند به نخیله آمد، سپس کثیر بن شهاب حارثی و محمد بن اشعث و قعقاع بن سوید و اسماء بن خارجه را طلب کرد و گفت: در شهر کوفه گردش کنید و مردم را به طاعت و فرمانبرداری از یزید و من فرمان دهید، و آنان را از نافرمانی و برپا کردن فتنه برحذر دارید و آنان را به لشکرگاه فراخوانید؛ پس آن چهار نفر طبق دستور عمل کردند و سه نفر از آنها به نخیله نزد عبیدالله بازگشتند، و کثیر بن شهاب در کوفه ماند و در میان کوچهها و گذرگاهها میگشت و مردم را به پیوستن به لشکر عبیدالله تشویق میکرد و آنان را از یاری امام حسین برحذر میداشت (انساب الاشراف ، ج3، ص178)
عبیدالله گروهی سواره را بین خود و عمر بن سعد قرار داد که هنگام نیاز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامی که او در لشکرگاه نخیله بود شخصی به نام عمار بن ابی سلامه تصمیم گرفت که او را ترور کند، ولی موفق نشد و به طرف کربلا حرکت کرد و به امام ملخق گردید و شهید شد (انساب الاشراف، ج3،ص 180)
روز چهارم محرم
در این روز عبیدالله بن زیاد مردم را در مسجد کوفه گردآورد و خود به منبر رفت و گفت:
ای مردم! شما آل ابی سفیان را آزمودید و آنها را چنان که میخواستید، یافتید! و یزید را میشناسید که دارای سیره و طریقهای نیکو است! و به زیردستان احسان میکند! و عطایای او بجاست! و پدرش نیز چنین بود! و اینک یزید دستور داده است که بهرهی شما را از عطایا بیشتر کنم و پولی را که نزد من فرستاده است که در میان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسین بفرستم! این سخن رابه گوش جان بشنوید و اطاعت کنید.
سپس از منبر به زیر آمد و برای مردم شام نیز عطایائی مقرر کرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا کنند که مردم برای حرکت آماده باشند، و خود و همراهانش بسوی نخیله حرکت کرد و حصین بن نمیر و حجار بن ابجر و شبث بن ربعی و شمر بن ذیالجوشن را به کربلا گسیل داشت تا عمربن سعد را در جنگ با حسین کمک نمایند .(اخبارالطوال، 254).
پس از اعزام عمر بن سعد به کربلا، یزید بن رکاب کلبی با دو هزار نفر و نصر بن حرشه با دو هزار نفر و تعدادی دیگر سپاه ، راهی کربلا شدند. (بحارالانوار، ج44،ص386)
روز پنجم محرم
در این روز که مطابق با روز یکشنبه بوده است، عبیدالله بن زیاد مردی را به دنبال شبث بن ربعی فرستاد که در دارالاماره حضور یابد، شبث بن ربعی خود را به بیماری زده بود و میخواست که ابن زیاد او را از رفتن به کربلا معاف دارد، ولی عبیدالله بن زیاد برای او پیغام فرستاد که: مبادا از کسانی باشی که خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مؤمنین رسند گویند: از ایمان آورندگانیم، و هنگامی که به نزد یاران خود- که همان شیاطینند- روند، اظهار دارند: ما با شماییم و مؤمنین را به سخره میگیریم» ، و به او خاطر نشان ساخت که اگر بر فرمان ما گردن مینهی و در اطاعت مائی، در نزد ما باید حاضر شوی.
شبث بن ربعی، شبانگاه نزد عبیدالله آمد تا رنگ گونهی او را نتوان بخوبی تشخیص داد! ابن زیاد به او مرحبا گفته و در نزد خود بنشاند و گفت: باید به کربلا روی، پس شبث قبول کرد و عبیدالله او را بهمراه هزار سوار بسوی کربلا گسیل داشت عوالم العلوم، ج17، ص237)
سپس عبیدالله بن زیاد به شخصی به نام زحر بن قیس با پانصد سوار مأموریت داد که بر جسر صراة ایستاده و از حرکت کسانی که به عزم یاری امام حسین از کوفه خارج میشوند، جلوگیری کند، فردی به نام عامر بن ابی سلامه که عازم بود برای پیوستن به امام حسین علیه السلام از برابر زحر بن قیس و سپاهیانش گذشت، زحر بن قیس به او گفت: من از تصمیم تو آگاهم که میخواهی حسین را یاری کنی، باز گرد! ولی عامر بن ابی سالمه بر زحر بن قیس و سپاهش حملهور شد و از میان سپاهیان گذشت و کسی جرأت نکرد تا او را دنبال کند. عامر خود را به کربلا رساند و به امام حسین علیه السلام ملحق شد تا به درجهی رفیعهی شهادت نائل آمد، او از اصحاب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بود که در چندین جنگ در رکاب آن حضرت شمشیر زده است ( مقتل الحسین مقرم، 199)
در تعداد کل لشکریانی که به همراه عمر بن سعد در کربلا حضور پیدا کردند تا با امام حسین علیه السلام بجنگند، اختلاف است، ولی نکته ای که نباید فراموش کرد این است که تعداد نظامیان جیره خواری که از حکومت وقت، حقوق و لباس و سلاح و لوازم جنگی دریافت می کردند سی هزار نفر بوده است.(الامام الحسین و اصحابه،230، مقتل الحسین مقرم،201) در روایت از امام صادق علیه السلام است که مفضل بن عمر نقل کرده است: فرمودند: حسین بن علی علیهماالسلام بر برادرش امام حسن علیه السلام وارد شدند چون بر او نگریست گریست، حضرت از علت گریه پرسیدند. امام حسین علیه السلام فرمودند: برای مصائب شما. امام حسن علیه السلام فرمودند: مرا با سم شهید کردند ولی روزی مانند روز تو نیست ، سی هزار نفر که ادعا دارند از امت پیامبرند بر کشتن تو اجتماع می کنند....( الملهوف، 11)
روز ششم محرم
عبیدالله در این روز نامهای به عمر بن سعد نوشت که: من از نظر کثرت لشکر اعم از سواره و پیاده و تجهیزات، چیزی را از تو فروگذار نکردم، توجه داشته باش که هرروز و هر شب گزارش کار تو را برای من میفرستند! (بحارالانوار، 44، 387)
وضعیت لشکر دشمن
چون مردم میدانستند که جنگ با امام حسین علیه السلام در حکم جنگ با خدا و پیامبر اوست، تعدادی در اثنای راه از لشکر دشمن جدا شده و فرار کردند.
نوشتهاند که: فرماندهای که از کوفه با هزار رزمنده حرکت کرده بود، چون به کربلا میرسید فقط سیصد یا چهارصد نفر و یا کمتر از این تعداد همراه او بودند و بقیه به علت اعتقادی که به این جنگ نداشتند، اقدام به فرار کرده بودند ( حیاه الامام الحسین ع،ج3، 118)
نامهی امام از کربلا به محمد بن حنفیه
امام باقر علیه السلام فرمودند: امام حسین از کربلا نامهای برای محمد بن حنفیه فرستاد که متن آن چنین بود: بسم الله الرحمن الرحیم من الحسین بن علی الی محمد بن علی و من قبله من بنیهاشم اما بعد فکان الدنیا لم تکن و کان الاخرة لم تزل، و السلام ( کامل الزیارات، 75)
نامهای است از حسین بن علی به محمد بن علی و دیگر بنیهاشم اما بعد، مثل اینکه دنیا اصلا وجود نداشته و آخرت همیشگی و دائم بوده و هست.
بنی اسد و نصرت امام
در این روز حبیب بن مظاهر به آن حضرت عرض کرد: یابن رسول الله! در این نزدیکی طائفهای از بنیاسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی من به نزد آنها روم و ایشان را بسوی تو دعوت کنم، شاید خداوند شر این گروه را از تو با حضور بنیاسد در کربلا دفع کند!
امام، اجازه داد، و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برای شما به همراه آوردهام، شما را به یاری پسر پیامبر خدا دعوت میکنم، او یارانی دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگیاند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسلیم نکنند، عمر بن سعد با لشکریانی انبوه او را محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیرهی من هستید شما را به این راه خیر راهنمایی میکنم، امروز از من فرمان برید و به یاری او بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن شما باشد، من بخدا سوگند یاد میکنم که اگر یک نفر از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبرش در اینجا کشته گردد و شکیبایی ورزد و امید ثواب از خدای داشته باشد، رسول خدا در علیین بهشت، رفیق و همدم او خواهد بود.
در این هنگام، مردی از بنیاسد که او را عبدالله بن بشیر مینامیدند بپاخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم؛ و رجزی حماسی برخواند:
قد علم القوم اذ تواکلوا و احجم الفرسان اذ تثاقلوا
انی شجاع بطل مقاتل کاننی لیث عرین باسل
آنگاه مردان قبیله که تعدادشان به نود نفر میرسید بپاخاستند و برای یاری امام حرکت کردند. در آن هنگام، مردی نزد عمر بن سعد رفته و او را از جریان کار آگاه کرد و او مردی را به نام ازرق با چهار صد سوار بسوی آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در کنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالی که با امام فاصلهی چندانی نداشتند. طایفهی بنیاسد با سواران ابن سعد درآویختند، حبیب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد که: وای بر تو! بگذار دیگری غیر از تو این مظلمه را بر گردن بگیرد. هنگامی که طایفهی بنیاسد دانستند که تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سیاهی شب پراکنده شدند و به قبیلهی خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد. حبیب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جریان را گفت، امام حسین علیه السلام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله ( بحارالانوار، 44، 386)
روز هفتم محرم
در این روز عبیدالله بن زیاد نامهای به نزد عمر بن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازهی نوشیدن حتی قطرهای آب را به امام ندهد، همانگونه که از دادن آب به عثمان بن عفان خودداری شد!!
( انساب الاشراف،3، 180) عمر بن سعد نیز فورأ عمرو بن حجاج را با پانصد سوار در کنار شریعهی فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین و یارانش به آب شدند، و این رفتار غیر انسانی سه روز قبل از شهادت امام حسین علیه السلام صورت گرفت. در این هنگام مردی به نام عبدالله بن حصین ازدی که باز از قبیلهی بجیله بود فریاد برداشت که: ای حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید! بخدا سوگند که قطرهای از آن را نخواهی آشامید تا از عطش جان دهی! امام حسین علیه السلام فرمود: خدایا! او را از تشنگی بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!
حمید بن مسلم میگوید: بخدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی که بیمار بود، قسم به آن خدایی که جز او پروردگاری نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب میآشامید تا شکمش بالا میآمد، و آن را بالا میآورد! و باز فریاد میزد: العطش! باز آب میخورد تا شکمش آماس میکرد ولی سیراب نمیشد! و چنین بود تا جان داد ( ارشاد شیخ مفید، ج2، ص86)
روز هشتم محرم
مرحوم خیابانی در «وقایع الایام» جریان حفر چاه را در پشت خیام از وقایع روز هشتم محرم ذکر کرده است. (وقایع الایام 275).
چون تشنگی امام حسین و اصحابش را سخت آزرده کرده بود، آن حضرت کلنگی برداشت و در پشت خیمهها به فاصلهی نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبی بس گوارا بیرون آمد، همه نوشیدند و مشگها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید گردید و دیگر نشانی از آن دیده نشد.
خبر این ماجرای شگفتانگیز و اعجازآمیز توسط جاسوسان به عبیدالله رسید، و پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه میکند و آب بدست میآورد، و خود و یارانش مینوشند! به محض اینکه نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین و اصحابش بیشتر سخت بگیر و با آنان چنان رفتار کن که با عثمان کردند!! عمر بن سعد طبق فرمان عبیدالله بیش از پیش بر امام علیه السلام و یارانش سخت گرفت تا
به آب دست نیابند. ( مقتل الحسین مقرم، 1، 244)
آوردن آب از فرات
بهر حال هر لحظه تب عطش در خیمهها افزون میشد، امام علیه السلام برادر خود عباس بن علی بن ابی طالب را فراخواند و به او مأموریت داد تا همراه سی نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارک آب برای خیمهها حرکت کند در حالی که بیست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکی شط فرات رسیدند در حالی که نافع بن هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت میکرد. عمرو بن حجاج پرسید: کیستی؟! نافع بن هلال خود را معرفی کرد.
ابنحجاج گفت: ای برادر! خوش آمدی، علت آمدنت به اینجا چیست؟ نافع گفت: آمدهام تا از این آب که مارا از آن محروم کردهاند، بنوشم. عمرو بن حجاج گفت: بنوش تو را گوارا باد.
نافع بن هلال گفت: بخدا سوگند در حالی که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایی آب ننوشم. سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از این آب بنوشند، ما را برای همین جهت در این مکان گماردهاند. در حالی که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر میشدند، عباس بن علی به پیادگان دستور داد تا مشگها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن علی و نافع بن هلال بر آنها حملهور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگهای آب را از آن منطقه دور کرده و به خیمهها برسانند (مقاتل الطالبیین،117)
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندکی آنها را به عقب راندند تا آنکه مردی از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزهی نافع بن هلال، زخمی عمیق برداشت و به علت خونریزی شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام بازگشتند ( نفس المهموم، 219)
ملاقات امام و عمر بن سعد
امام حسین علیه السلام مردی از یاران خود به نام عمرو بن قرظهی انصاری را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست که شب هنگام در فاصلهی دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند، و عمر بن سعد پذیرفت. شب هنگام امام حسین علیه السلام با بیست نفر از یارانش و عمر بن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود حضور یافتند. امام حسین علیه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن علی و فرزندش علی اکبر را در نزد خود نگاه داشت، و همینطور عمر بن سعد نیز بجز فرزندش حفص و غلامش، به بقیهی همراهان دستور بازگشت داد. ابتدا امام حسین علیه السلام آغاز سخن کرد و فرمود: ای پسر سعد! آیا با من مقاتله میکنی و از خدایی که بازگشت تو بسوی اوست، هراسی نداری؟! من فرزند کسی هستم که تو بهتر می دانی! آیا تو این گروه را رها نمیکنی تا با ما باشی؟ و این موجب نزدیکی تو به خداست. عمر بن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم میترسم که خانهام را خراب کنند! امام حسین فرمود: من برای تو خانهات را میسازم. عمر بن سعد گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند! امام فرمود: من بهتر از آن به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم. و به نقل دیگری امام فرمود که: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعهی بسیار بزرگی بود که نخلهای زیاد و زراعت کثیری داشت و معاویه حاضر شد آن را به یک میلیون دینار خریداری کند ولی امام آن را به او نفروخت. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و میترسم که آنها را از دم شمشیر بگذراند! امام حسین علیه السلام هنگامی که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمیگردد، از جای برخاست در حالی که میفرمود: تو را چه میشود؟! خداوند جان تو را بزودی در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، بخدا سوگند من میدانم از گندم عراق جز به مقداری اندک نخوری! عمر بن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!! ( بحارالانوار،44، 388)
و برخی نوشتهاند که: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا میکشی و گمان میکنی که عبیدالله ولایت ری و گرگان را به تو خواهدداد؟! بخدا سوگند که گوارای تو نخواهد بود، و این عهدی است که با من بسته شده است، و تو هرگز به این آرزوی دیرینهی خود نخواهی رسید! پس هر کاری که میتوانی انجام ده که بعد از من روی شادی را در دنیا و آخرت نخواهی دید، و میبینم که سر تو را در کوفه بر سر نی میگردانند! و کودکان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب میکنند (سفینه البحار، 2، 270)
نامهی عمر بن سعد به عبیدالله
بعد از این ملاقات، عمر بن سعد به لشکرگاه خود بازگشت و به عبیدالله بن زیاد طی نامهای نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأی متحد کرد! این حسین است که میگوید یا به همان مکان که از آنجا آمده، بازگردد، یا به یکی از مرزهای کشور اسلامی برود و همانند یکی از مسلمانان زندگی کند، و یا اینکه به شام رفته تا هر چه یزید خواهد دربارهی او انجام دهد!! و خشنودی و صلاح امت در همین است (ارشاد مفید،2، 82)
پاسخ عبیدالله
چون عبیدالله نامه عمر بن سعد را در نزد یاران خود قرائت کرد گفت: ابن سعد در صدد چارهجویی و دلسوزی برای خویشان خود است. در این هنگام، شمر بن ذیالجوشن از جای برخاست و گفت: آیا این رفتار را از عمر بن سعد میپذیری؟! حسین به سرزمین تو و در کنار تو آمده است، بخدا سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با تو بیعت نکند، روز به روز نیرومندتر گشته و تو از دستگیری او عاجز خواهی شد، این را از او مپذیر که شکست تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند آنگاه تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهی بود. ابن زیاد گفت: نیکو رایی است و رأی من نیز بر همین است. ای شمر! نامهی مرا نزد عمر بن سعد ببر تا بر حسین و یارانش عرضه کند، اگر از قبول حکم من سر باز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمر بن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشکر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من بفرست!( مقتل الحسین خوارزمی، 1، 245)
تهدید به عزل
سپس نامهای به عمر بن سعد نوشت که: من تو را بسوی حسین نفرستادم که از او دفع شر کنی! و کار را به درازا کشانی! و به او امید سلامت و رهایی و زندگی دهی و عذر او را موجه قلمداد کرده و شفیع او گردی! اگر حسین و اصحابش بر حکم من سر فرود آورده و تسلیم میشوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حکم من خودداری کردند با سپاهان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از بند آنان جدا کن که مستحق آنند! و چون حسین را کشتی، پیکر او را در زیر سم اسبان لگدکوب کن که او قاطع رحم و ستمکار است! و نمیپندارم که پس از مرگ او این عمل (لگد کوب کردن) به او زیانی برساند ولی سخنی است که گفتهام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت کردی تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سر باز زدی از لشکر ما کناره گیر و مسئولیت آنها رابه شمر بن ذیالجوشن واگذار که ما فرمان خویش را به او دادهایم و السلام[1] .
روز نهم محرم (تاسوعا)
شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخیله که لشکرگاه و پادگان کوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد کربلا شد.( الامام الحسین واصحابه، 249) و نامه عبیدالله را برای عمر بن سعد قرائت کرد. ابن سعد به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانهات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینی برای من آوردهای! بخدا سوگند که تو عبیدالله را از قبول آنچه که من برای او نوشته بودم بازداشتی و کار را خراب کردی، من امیدوار بودم که این کار به صلح تمام شود، بخدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در کالبد اوست. شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهی کرد؟! آیا فرمان امیر را اطاعت کرده و با دشمنش خواهی جنگید و یا کناره خواهی گرفت و من مسئولیت لشکر را بعهده خواهم داشت؟
عمر بن سعد گفت: امیری لشکر را به تو واگذار نمیکنم و در تو این شایستگی را نمیبینم، و من خود این کار را به پایان میرسانم، تو امیر پیادهنظام باش. و بالاخره عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را برای جنگ آماده کرد ( ارشاد مفید، 2، 89)
امام صادق علیه السلام فرمود: تاسوعا روزی است که در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمر بن سعد بجهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانی و مسرت میکردند، و در این روز حسین را تنها و غریب یافتند و دانستند که دیگر یاوری به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد. سپس امام صادق علیه السلام فرمود: پدرم فدای آن کسی که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند ( سفینه البحار، 2، 123، کلامه تسع)
. امان نامه
چون شمر، نامه را از عبیدالله گرفت تا در کربلا به ابن سعد ابلاغ کند، او و عبدالله بن ابی المحل (که امالبنین عمهی او بود) به عبیدالله گفتند: ای امیر!خواهر زادگان ما همراه با حسیناند، اگر صلاح میبینی نامهی امانی برای آنها بنویس! عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به کاتب خود فرمان داد تا امان نامهای برای آنها بنویسد.
رد امان نامه
عبدالله بن ابی المحل امان نامه را بوسیلهی غلام خود- کزمان ( عرفان) - به کربلا فرستاد، و او پس از ورود به کربلا متن اماننامه را برای فرزندان امالبنین قرائت کرد و گفت: این امان نامهای است که عبدالله بن ابی المحل که از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ کزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتی به اماننامهی تو نیست، امان خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است ( کامل ابن اثیر، 4، 56)
همچنین شمر به نزدیکی خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیهم السلام فرزندان علی بن ابی طالب علیه السلام (که مادرشان امالبنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: برای شما از عبیدالله امان گرفتهام! و آنها متفقأ گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!! (انساب الاشراف، 3، 184)
اعلان جنگ
پس از رد امان نامه، عمر بن سعد فریاد زد که: ای لشکر خدا! سوار شوید و شاد باشید که به بهشت میروید!! و سواره نظام لشکر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد. در این هنگام امام حسین علیه السلام در جلوی خیمهی خویش نشسته و به شمشیر خود تکیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب کبری شیون کنان به نزد برادر آمد و گفت: ای برادر! این فریاد و هیاهو را نمیشنوی که هر لحظه به ما نزدیکتر میشود؟! امام حسین علیه السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما میآیی. زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد که بیاختیار محکم به صورت خود زد و بنای بیقراری نهاد.
امام گفت: ای خواهر! جای شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در این اثنا حضرت عباس بن علی آمد و به امام علیه السلام عرض کرد: ای برادر! این سپاه دشمن است که تا نزدیکی خیمهها آمده است! امام در حالی که بر میخاست فرمود: ای عباس! جانم فدای تو باد! بر اسب خود سوار شو ( ارکب بنفسی انت، این تعبیر امام علیه السلام جای تامل دقیق دارد که در حقیقت جایگاه ویژه حضرت عباس علیه السلام را می رساند.) و از آنها بپرس: مگر چه روی داده؟ و برای چه به اینجا آمدهاند؟!
حضرت عباس علیه السلام با بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جملهی آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه میخواهید؟! گفتند: فرمان امیر است که به شما بگوییم یا حکم او را بپذیرید و یا آمادهی کارزار شوید!
عباس علیه السلام گفت: از جای خود حرکت نکنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابی عبدالله رفته و پیام شمارا به او عرض کنم. آنها پذیرفتند و عباس بن علی علیه السلام به تنهایی نزد امام حسین علیه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید، و این در حالی بود که بیست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصیحت میکردند و آنان را از جنگ با حسین برحذر میداشتند و در ضمن از پیشروی آنها به طرف خیمهها جلوگیریمیکردند (ارشاد مفید، 2، 89)
سخنان حبیب بن مظاهر و زهیر
حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: با این گروه سخن باید گفت، خواهی تو و اگر خواهی من.
زهیر گفت: تو به نصیحت این قوم آغاز سخن کن.
حبیب رو به سپاه دشمن کرده گفت: بدانید که شما بد جماعتی هستید، همان گروهی که نزد خدا در قیامت حاضر شوند در حالی که فرزندان رسول خدا و عترت و اهل بیت او را کشته باشند.
عزرة بن قیس گفت: ای حبیب! تو هر چه خواهی و هر چه میتوانی خودستائی کن!
زهیر گفت: ای عزره! خدای عزوجل اهل بیت را از هر پلیدی دور نموده و آنها را پاک و منزه داشته است، از خدا بترس که من خیرخواه توام، تو را بخدا از آن گروه مباش که یاری گمراهان کنند و به خاطر خشنودی آنان، نفوسی را که طیب و طاهرند، بکشند (نفس المهموم، 226)
عزره گفت: ای زهیر! تو از شیعیان این خاندان نبوده بلکه عثمانی هستی.
زهیر گفت: آیا در اینجا بودنم به تو نمیگوید که من پیرو این خاندانم؟! بخدا سوگند که نامهای برای او ننوشتم و قاصدی را نزد او نفرستادم و وعدهی یاری هم به او ندادم، بلکه او را در بین راه دیدار نمودم و هنگامی که او را دیدم، رسول خدا و منزلت امام حسین علیه السلام نزد او را به یاد آوردم، و چون دانستم که دشمن بر او رحم نخواهد کرد، تصمیم به یاری او گرفتم تا جان خود را فدای او کنم، باشد که حقوق خدا و پیامبر او را که شما نادیده گرفتهاید، حفظ کرده باشم.
(انساب الاشراف، 3، 184) امام علیه السلام به حضرت عباس بن علی فرمود: اکر میتوانی آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگزاریم (اعلام الوری، 234) خدای متعال میداند که من بخاطر او نماز و تلاوت کتاب او (قرآن) را دوست دارم.(الملهوف، 38)
یک شب مهلت برای راز و نیاز
پس عباس علیه السلام نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشورا را- برای نماز و عبادت- مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با این درخواست، مردد بود، و سرانجام از لشکریان خود پرسید که: چه باید کرد؟!
عمرو بن حجاج گفت: سبحانالله! اگر اهل دیلم (کنایه از مردم بیگانه) و کفار از تو چنین تقاضایی میکردند سزاوار بود که با آنها موفقت کنی!
قیس بن اشعث گفت: درخواست آنها را اجابت کن، بجان خودم سوگند که آنها صبح فردا با تو خواهند جنگید.
ابنسعد گفت: بخدا سوگند که اگر بدانم چنین کنند، هرگز با درخواست آنها موافقت نکنم![1] .
و عاقبت، فرستادهی ابنسعد به نزد عباس بن علی علیه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت میدهیم، اگر تسلیم شدید شما را به نزد عبیدالله بن زیاد خواهیم فرستاد! و اگر
سرباز زدید، دست از شما بر نخواهیم داشت.(ارشاد مفید،2، 91)
خطبهی امام شب عاشورا
امام علیه السلام یاران خود را نزدیک غروب به نزد خود فراخواند. علی بن الحسین علیه السلام میفرماید: من نیز خدمت پدرم رفتم تا گفتار او را بشنوم در حالی که بیمار بودم، پدرم به اصحاب خود میفرمود:
خدای را ستایش میکنم بهترین ستایشها و او را سپاس میگویم در خوشی و ناخوشی. بار خدایا! تو را سپاسگزارم که ما را به نبوت گرامی داشتی و علم قرآن و فقه دین را به ما کرامت فرمودی و گوشی شنوا و چشمی بینا و دلی آگاه به ما عطا کردی، ما را از زمرهی سپاسگزاران قرار بده. من یارانی بهتر و باوفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل بیتی فرمانبردارتر و به صلهی رحم پایبندتر از اهل بیتم نمیشناسم، خدا شما را بخاطر یاری من جزای خیر دهد! من میدانم که فردا کار ما با اینان به جنگ خواهد انجامید. من به شما اجازه میدهم و بیعت خود را از شما بر میدارم تا از سیاهی شب برای پیمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده کنید و هر یک از شما دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرید و در روستاها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج خود را برای شما مقرر دارد. این مردم مرا میخواهند و چون بر من دست یابند با شما کاری ندارند.
پاسخ یاران امام
برادران امام و فرزندان و برادرزادگان او و فرزندان عبدالله بن جعفر (فرزندان حضرت زینب علیها السلام) به امام عرض کردند: ما برای چه دست از تو برداریم؟ برای اینکه پس از تو زنده بمانیم؟! خدا نکند که هرگز چنین روزی را ببینیم.
ابتدا عباس بن علی علیه السلام این سخن را گفت و بعد دیگران از او پیروی کردند و جملاتی همانند، بر زبان راندند. پس امام علیه السلام روی به فرزندان عقیل نمود و فرمود: شما را کشته شدن مسلم کافی است، بروید که من شما را اذن دادم. آنها گفتند: سبحانالله! مردم چه میگویند؟! میگویند ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خود که بهترین مردم بودند در دست دشمن رها کردیم و با آنها به طرف دشمن تیری رها نکردیم و نیزه و شمشیری علیه دشمن به کار نبردیم!! نه! بخدا سوگند چنین نکنیم، بلکه خود و اموال و اهل خود را فدای تو سازیم و در کنار تو بجنگیم و هر جا که روی کنی با تو باشیم، و ننگ باد بر زندگی پس از تو.
سپس مسلم بن عوسجه بپاخاست و گفت: بهانهی ما در پیشگاه خدا برای تنها گذاردن تو چیست؟! بخدا سوگند این نیزه را در سینهی آنها فروبرم و تا دستهی این شمشیر در دست من است بر آنها حمله کنم، و اگر سلاحی نداشته باشم که با آن بجنگم سنگ برداشته و به طرف آنها پرتاب میکنم، بخدا سوگند که ما تو را رها نکنیم تا خدا بداند که حرمت پیامبر را در غیبت او دربارهی تو محفوظ داشتیم، بخدا قسم اگر بدانم که کشته میشوم و بعد زنده میشوم و سپس مرا میسوزانند و دیگر بار زنده میگردم و سپس در زیر پای ستوران بدنم در هم کوبیده می شود وتا هفتاد بار این کار را در حق من روا بدارند هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم، و چرا چنین نکنم که کشته شدن یک بار است و پس از آن کرامتی است که پایانی ندارد.
پس از او زهیر بن قین برخاست و گفت: بخدا سوگند دوست دارم کشته شوم، باز زنده گردم، و سپس کشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خدا تو را و اهل بیت تو را از کشته شدن در امان دارد!
و بعد از زهیر گروه دیگری از اصحاب سخنانی حماسی بر زبان جاری کردند و امام علیه السلام در حق آنها دعای خیر فرمود و به خیمهی خود بازگشت.(ارشاد مفید،2،92)
محمد بن بشیر
در شب عاشورا به محمد بن بشیر حضرمی خبر دادند که فرزندت در سرحد ری اسیر شده است، او در پاسخ گفت: ثواب مصیبت او و خود را از خدای متعال آرزو میکنم و دوست ندارم که فرزندم اسیر باشد و من بعد از او زنده بمانم. امام حسین علیه السلام چون سخن او را شنید، فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو و در رهایی فرزندت از اسارت بکوش. محمد بن بشیر گفت: در حالی که زنده هستم طعمهی درندگان گردم اگر چنین کنم و از تو جدا شوم. امام علیه السلام فرمود: پس این لباسها را به فرزندت که همراه توست بده تا در نجات برادرش به مصرف برساند. نوشتهاند که: امام پنج جامه به او داد که هزار دینار ارزش داشت .(الملهوف، 39)
حفر خندق در اطراف خیام
امام علیه السلام فرمان داد تا مقداری چوب و نی که در پشت خیمهها بود، در محلی که اصحاب امام در شب عاشورا مانند خندق در اطراف خیمهها حفر کرده بودند، بریزند، زیرا هر لحظه احتمال شبیخون دشمن از پشت خیمهها میرفت. امام علیه السلام دستور داد به محض حملهی دشمن، آن چوبها و نیها را آتش زنند تا راه ارتباطی دشمن با خیمهها قطع شود و فقط از یک قسمت که یاران امام مستقر بودند، نبرد صورت پذیرد، و این تدبیر برای اصحاب امام بسیار سودمند بود. (الامام الحسین و اصحابه، 257)
تحکیم مواضع
امام علیه السلام از خیمه بیرون آمد و به اصحاب فرمان داد که خیمهها را نزدیک یکدیگر قرار داده و طناب بعضی را در بعضی دیگر ببرند و لشکر دشمن را در روبروی خود قرار داده و خیمهها را در پشت سر و طرف راست و چپ خود قرار دهند بگونهای که خیمهها در سه طرف آنها قرار بگیرد و اصحاب امام فقط از قسمت روبرو با دشمن مواجه شوند. سپس امام و یارانش به جایگاه خود بازگشتند و تمام شب را به نماز گزاردن و استغفار و دعا و تضرع سپری کردند و آن شب اصلا نخوابیدند.(انساب الاشراف،3، 186)
غسل شهادت
امام علیه السلام حضرت علی اکبر را با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده فرستاد تا آب آورند، آنگاه روی به یاران خود نموده و فرمودند: برخیزید و آب بنوشید که این آخرین توشهی شماست، و وضو گرفته و غسل کنید و لباسهای خود را بشوئید تا کفن شما باشد (امالی شیخح صدوق ره، مجلس 30). لازم بذکر است که آن تعداد افراد که برای آب آوردن رفتند جز یک نفر کسی نتوانست به آب دست یابد و آن آبی که اصحاب شب عاشورا با آن شستشو نمودند و غسل کردند آن آب نامناسبی و غیر قابل شربی بوده است که در منطقه باتلاق مانند پشت خیمه ها به چشم می خورده است.( دکتر سنگری)
پیوستن گروهی به امام
نوشتهاند: سی نفر از اهل کوفه که در لشکر عمر بن سعد بودند به او گفتند: چرا هنگامی که فرزند دختر رسول خدا به شما سه مسأله را پیشنهاد میکند تا جنگی در نگیرد، شما هیچکدام را نمیپذیرید؟! و پس از این اعتراض، از لشکر ابنسعد جدا شده و به اردوی امام پیوستند. (العقدالفرید،4، 168)
در تدارک لقاء
امام علیه السلام دستور دادند تا خیمهای را جهت استحمام و غسل اختصاص دهند.
عبد الرحمن و بریر بن خضیر بر در آن خیمه به نوبت ایستاده بودند تا داخل شده و خود را نظافت کنند. بریر با عبد الرحمن مزاح و شوخی میکرد! عبد الرحمن گفت که: حالا وقت مزاح نیست! بریر گفت: خویشان من میدانند که من هرگز نه در جوانی و نه در کهولت، اهل شوخی نبودهام ولی چون به من بشارت سعادت داده شده است سر از پا نمیشناسم و فاصلهی میان خود و بهشت را جز شهادت نمیبینم.(الامام الحسین و اصحابه، 259)
نافع بن هلال و امام
امام در نیمهی شب بیرون آمد و خیمهها و تپههای اطراف را نگاه میکرد، نافع بن هلال هم از خیمه بیرون آمده و به دنبال حضرت حرکت میکرد، امام از نافع پرسید: چرا به دنبال من میآیی؟!
نافع گفت: یابن رسول الله! دیدم که شماب به طرف لشکر دشمن میروید، بر جان شما بیمناک شدم.
امام فرمود: من اطراف را بررسی میکنم تا ببینم که فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد.نافع میگوید که: امام علیه السلام بازگشت در حالی که دست مرا گرفته و میفرمود: بخدا سوگند این وعدهای است که در آن خلافی نیست؛ پس به من فرمود: این راه را که میان دو کوه قرار گرفته، مشاهده میکنی؟ هم اکنون در این تاریکی شب، از این راه برو و خود را نجات بده!
نافع بن هلال خود را بر قدمهای امام انداخت و گفت: مادرم در سوگم بگرید اگر چنین کنم، خدا بر من منت نهاده که در جوار تو شهید شوم. سپس امام علیه السلام داخل خیمهی زینب گردید، نافع میگوید: من در بیرون خیمه ایستاده و منتظر آن حضرت بودم، شنیدم که حضرت زینب به امام میگفت: آیا از تصمیم یارانت آگاهی؟ و میدانی که تو را فردا رها نخواهند کرد؟!
امام علیه السلام فرمود: همانگونه که کودک به پستان مادر علاقمند است، آنها نیز به شهادت علاقه دارند! نافع میگوید: چون این سخن را شنیدم نزد حبیب بن مظاهر آمده و او را از جریان امر آگاه ساختم، حبیب گفت: اگر منتظر دستور امام نبودم، همین الان به دشمن حمله میکردم.
نافع میگوید: به او گفتم: امام هم اکنون نزد خواهرش زینب است، آیا ممکن است اصحاب را جمع نموده و آنها سخنی بگویند که زنها آرامشی پیدا کنند؟
حبیب، یاران امام را صدا کرد، همگی آمدند و در کنار خیمههای آلالبیت فریاد برآورند که: ای خاندان رسول خدا! این شمشیرهای ماست، قسم خوردهایم که آنها را در غلاف نکرده و با دشمن شما مبارزه کنیم، و این نیزههای ماست که در سینهی دشمن قرار خواهد گرفت.
پس زنان از خیمهها بیرون آمده و گفتند: ای جوانمردان پاک سرشت! از دختران پیامبر و فرزندان امیرالمومنین حمایت کنید. و به دنبال این سخن، همهی اصحاب گریستند
(مقتل الحسین مقرم، 218)
رویای امام
به هنگام سحر، امام حسین علیه السلام به خوابی سبک فرورفت و چون بیدار شد فرمود: یاران من! میدانید هم اکنون در خواب چه دیدم؟ اصحاب گفتند: یابن رسول الله چه دیدی؟ فومود: سگانی را دیدم که به من حمله میکردند تا مرا پاره پاره کنند، و در میان آنها سگی دو رنگ را دیدم که نسبت به من از دیگر سگان وحشیتر و خون آشامتر بود! گمان میکنم آن که مرا خواهد کشت مردی باشد ابرص! و در دنبالهی این خواب، جدم رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را دیدم که تعدادی از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهید آل محمدی و اهل آسمانها و کروبیان عالم بالا از مژدهی آمدنت شادی میکنند و امشب بهنگام افطار نزد من خواهی بود، شتاب کن و کار را به تأخیر مینداز! این فرشتهای است که از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شیشهی سبز رنگی قرار دهد.یاران من! این خواب گویای آن است که اجل نزدیک و بیتردید هنگام رحیل و کوچ از این جهان فانی فرارسیده است.(بحارالانوار، 45، 3)